آریاآریا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

من و پسرم آریا

سرگرمی از جنس یار مهربان

دلبند ما هر چند خوشبختانه خیلی مستقل می تونه ساعتها خودش رو سرگرم کنه و نیازی به اینکه کسی اون رو سرگرم کنه نداره و آزادانه هر ساعتی سراغ چیزی می ره و برای خودش بازی می کنه و اینجانب فقط نظارت میکنم و البته که از هزار جمله و هزار سوال و هزار چرا ، 999 تا رو باید جواب بدم ، اما خوب مواقعی هم هست که دوست داریم با هم باشیم ولی بدن و فکرم کشش نداره این مواقعی که عرض کردم غالباً بعد از رسیدن به خونه و صرف ناهار هست بازی های راحت و بی درد سر و مفید زیاد هست که بشه انجامش داد برای اون مواقع اما دوتاش رو من  معرفی میکنم که مربوط میشه به دو تا کتاب  کتاب " اولین کتاب برچسبی من " چند جلد هستند که ما فعلاً دو جلدش رو داریم جنس ورق...
30 شهريور 1392

آریا و پارسا

یادمه وقتی که باردار بودم ، دختر عمه پسرکمون سه ساله بود ، من اولین زن بارداری بودم که می دید و مفهوم بارداری ، بچه در شکم مادر، به دنیا اومدن نی نی و ... رو بواسطه این بارداری و زایمان من آشنا شد یادمه که خیلی بی قرار بود، به حقیقت خدا این میل و رغبت دخترها به نی نی و کلاً بچه رو به طور کامل از همون ابتدا توی ذاتشون قرار داده ، اینقدر این دختر سه ساله ذوق و شوق داشت که خدا می دونه هر روز از من می پرسید که پس کی به دنیا میاد و منتظر بود ، روزی که آریا به دنیا اومد و ما به خونه برگشتیم جلو جلو اومد و کلی جیغ های شادمانه کشید،  مست مست بود از کنار آریا تکون نمی خورد و بسیار بهش علاقه داشت و اما پسرک ما هم در آستانه سه سالگی اولین ...
26 شهريور 1392

غم غفلت

ز ره هوس به تو كي رسم نفسي زخود نرميده من همه حيرتم به كجاروم به رهت سري نكشيده من به چه برگ ؛ ساز طرب كنم زچه جام ؛ نشئه طلب كنم ؟ گل باغ شعله نچيده من مي داغ دل نچشيده من تو به محفلي ننموده رو كه زتاب شعله ي غيرتش همه اشك گشته به رنگ شمع و زچشم خود نچكيده من چه بلا ستمكش غيرتم چه قدر نشانه ي حسرتم كه شهيد خنجرناز تو شده عالمي و تپيده من تو و صد چمن طرب و نمو من و شبنمي نگه آبرو به بهار عالم رنگ و بو همه جلوه تو همه ديده من به كدام نغمه ي دل گسل زنوا كشان نشوم خجل چو جرس به غير شكست دل سخني زخود نشنيده من من بيدل و غم غفلتي كه زچشم پر ز فسون تو همه جا زجلوه ي من پراست و به ه...
16 شهريور 1392

وقت خواب

ساعت 11:30 شب رو به پدر ِ پسر : من چون صبح کمی زود تر از شما پامیشم می خوام برم بخوابم، شب به خیر دو دقیقه بعد چراغی که پشت سرم خاموش می شود و پدر و پسری که ملحق می شوند پسر در رخت خواب خود ورجه وورجه می کند و گاهاً لگدی می اندازد بر اندام جفتمان پسر : می خوام بیام پیش مامانی بخوابم مادر: بیا پسر: دست حلقه بر گردن مادر می اندازد آنچنان که بازدمش ، دم مادر می شود و می گوید مامان خیییییییلی دوستت دارم بعلاوه چند ماچ آبدار ِ محکمِ صدا دار ِ آدم بیهوش کن ! مادر: منم دوستت دارم عزیزم ، بخواب مامان پسر: مامانی من خیلییییییی دوستت دارم اندااااازه مورچه ! مادر : (در حالیکه سعی می کنم از پُکی خندیدن جلوگیری ک...
12 شهريور 1392

شادانه

مثل هر روز، بلافاصله بعد از برگشتن از کار و صرف ناهار ، استکان چایی رو بر می دارم و باهم می ریم توی اتاقش، اول اون چایی رو که از هر انرژی زایی بیشتر دوستش دارم رو می خورم که خدای نکرده خمار و خواب آلود نشم از چند ماه قبل یه سری مقوای رنگی گرفته بودم برای اهدافی پراکنده و نه چندان معین، رفتم آوردمشون و بساط قیچی و چسب و مداد و ... رو ریختیم تو اتاق، من کار خودم رو می کردم و اون هم آزاد هر کاری خودش می خواست . شروع کردم روی مقوا ها مربع و دایره و مثلت کشیدن بدون خط کش و با هر وسیله ای که دور و برم افتاده بود، اون هم گاهی من رو نگاه می کرد و سوال می پرسید یا توی بازی خودش غرق بود و با چیزهای که ریخته بود هر لحظه برای خودش سرگرمی ای درست می ...
9 شهريور 1392

شکفتن دوباره

پسرم این روزها به شدت درگیر وارد کردن تجربه های جدیدتر به زندگیت هستم احساس می کنم موتور فعالیتهام خاموش شده و حالا وقتش رسیده که از استراحت بیرون بیاد احساس می کنم تو ظرفیت خیلی بالائی داری که بتونی از همه ساعاتی که در پیش هم هستیم ، استفاده کنی، تو به من یاد بدی و من به تو زنگ هشدار به خودم چند روزیست که به صدا درآمده ، نمی خوام دچار روزمرگی بشم خوبه که همه مدل زندگی رو تجربه کنی، این دو ماه اخیر و بعد از ورودمون به خونه جدید بیشترین تجربه های تو ، بازی با بچه های دیگه و بودنت با اطرافیان بوده اینکه اینقدر عاشق دائی جونت هستی و اون این مدت بیشتر به تو سر میزنه با دائی هر جوری که بخوای و هر بازی ای که بخوای رو انجام می دی، اینکه ا...
4 شهريور 1392

وابستگی آری یا خیر !

یادمه بچه که بودم خیلی به مادرم وابستگی داشتم اگر در طول روز متوجه می شدم که بدون من بیرون رفته یعنی یواشکی بیرون رفته و من رو نبرده تا خود لحظه برگشتنش گریه می کردم، نمی دونم این ترس از جدایی و دیگه ندیدنش از کی در من شکل گرفته بود، شاید از دو سالگی وقتی که یک ماه بدون مادرم توی بیمارستان نمازی شیراز بستری بودم! به خاطر سنگ کلیه ای که اصلا وجود نداشت !!! یا به خاطر بستری های زیاد مادرم توی بیمارستان و جدا شدنش از ما !!! در هر صورت یادمه که شب ها وقتی می خوابیدم باید حتما به مامان می چسبیدم و حتی اجازه نداشت که روش رو برگردونه و همیشه باید به همون پهلویی می خوابید که به طرف صورت من بود و اگر نصف شب بیدار می شدم و چرخیده بود اینقدر نزدیک...
3 شهريور 1392
1